تنهایی

خداوندا !

اگر بخواهم آنچه را در ذهن دارم با تو بگویم هزاران جلد کتاب میشود ولی آنچه در دل دارم یک جمله بیش نیست : (( دوستت دارم ))

نوشته شده در شنبه 14 خرداد 1390برچسب:,ساعت 21:3 توسط نیلوفر| |

زندگی کوتاه تر از آن است که به خصومت بگذرد ،

وقلبها گرامی تر از آنند که بشکنند ،

آنچه از روزگار بدست می آید با خنده نمی ماند ،

و آنچه از دست برود با گریه جبران نمی شود ،

فردا خورشید طلوع خواهد کرد حتی اگر ما نباشیم ...

نوشته شده در شنبه 14 خرداد 1390برچسب:,ساعت 20:59 توسط نیلوفر| |

می دونی وقتی خدا داشت بدرقت می کرد بهت چی گفت ؟

گفت جایی که می ری مردمی داره که میشکننت نکنه غصه بخوری ، من همه جا باهاتم ، تو تنها نیستی ،

تو کوله بارت عشق می زارم که بگذری ، قلب می ذارم که جا بدی ، اشک می دم که همراهیت کنه ، و مرگ که بدونی بر می گردی پیشم .

نوشته شده در شنبه 14 خرداد 1390برچسب:,ساعت 20:51 توسط نیلوفر| |

نگاهم کن که من محتاج آن چشمان دلتنگم

بگو با من دوباره راز مستی را که من بی تو به یک دنیا شقایق دل نمیبندم .

نوشته شده در شنبه 14 خرداد 1390برچسب:,ساعت 20:49 توسط نیلوفر| |

عشق یعنی تا ابد با من بمان

عشق یعنی هم نفس با من بخوان

عشق یعنی با منی دستم بگیر

بی توقع در ره جانم بمیر

نوشته شده در شنبه 14 خرداد 1390برچسب:,ساعت 20:47 توسط نیلوفر| |

دوست داشتن کسانی که دوستمان می دارند کار بزرگی نیست ...

مهم ان است آن هایی را که مارا دوست ندارند دوست بداریم ...

نوشته شده در شنبه 14 خرداد 1390برچسب:,ساعت 20:44 توسط نیلوفر| |

 

نوشته شده در شنبه 14 خرداد 1390برچسب:,ساعت 20:40 توسط نیلوفر| |

آیا می توانم ببینم اندوه دیگری را بی آنکه خود اندوهگین شوم ؟؟؟

آیا می توانم ببینم غصه ی دیگری را بی آنکه از روی مهر به کمک نشتابم ؟؟؟

نوشته شده در شنبه 14 خرداد 1390برچسب:,ساعت 20:38 توسط نیلوفر| |

گفتی چشم ها را باید شست ، شستم ولی ...

گفتی جور دیگر باید دید ، دیدم ولی ...

گفتی زیر باران باید رفت ، رفتم ولی ...

او نه چشم های خیس و شسته ام را دید نه نگاه دیگرم را هیچکدام را ندید فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت :

دیوانه ی باران زده !!!!!!!!!!

نوشته شده در شنبه 14 خرداد 1390برچسب:,ساعت 20:31 توسط نیلوفر| |

من عشق را در تو          ،          تو را در دل          ،          دل را در موقع تپیدن          ،

تپیدن را به خاطر تو دوست دارم ...

من بهار را به خاطر شکوفه هایش          ،          زندگی را به خاطر زیبایی هایش          ،         

و زیبایی اش را به خاطر تو دوست دارم ...

و من دنیا را به خاطر خدایش

خدایی که تو را خلق کرد دوست دارم ...

نوشته شده در شنبه 14 خرداد 1390برچسب:,ساعت 20:24 توسط نیلوفر| |

 

شب عروسیه،آخره شبه عروس خانوم رفته تو اتاقش لباساشو عوض کنه هرچی منتظر شدن برنگشته در رو هم قفل کرده،همه پشت در نگرانن هرچی صدا میزنن مریم(عروس)جواب نمیده آخر داماد طاقت نمیاره میزنه درو میشکنه عروس ناز مامان بابا کف اتاق خوابیده لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ولی رو لباش لبخنده،همه ماتو مبهوت موندن کنار دست مریم یه کاغذ هست که با خون یکی شده باباش با دست لرزان کاغذو برمیداره و میخونه:
سلام عزیزم دارم برات نامه مینویسم.آخرین نامه ی زندگیمو،آخه اینجا آخر خط زندگیمه،کاش منو تو لباس عروس میدیدی،مگه نه اینکه آرزوت همیشه همین بود!؟علی جان دارم میرم تا بدونی تا آخرش رو حرفم واستادم میبینی بازم تونستم باهات حرف بزنم ولی کاش منم حرفای تو رو میشنیدم دارم میرم چون قسم خوردم تو هم خوردی یادته!؟گفتم یا تو یا مرگ تو هم گفتی یادته!؟علی تو اینجا نیستی من تو لباس عروسم چرا تو کنارم نیستی داماد قلب من تویی ای کاش بودی و میدیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خونش رنگ میکنه کاش بودی و میدیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند.علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت.حالا که چشمام داره سیاهی میره،حالا که همه بدنم داره میلرزه زندگیم مثل یه سریال از جلو چشام داره میگذره،روزی که نگام تو نگاهت گره خورد یادته!؟روزی که دلامون لرزید!؟روزای خوب عاشقیمون یادته!؟نقشه های آیندمون یادته!؟علی من یادمه،یادمه بزرگترامون همونایی که زندگیشون بودیم چطور رو قلبهامون پا گذاشتن یادمه بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوسش داری تنها برو سراغش یادمه بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری.یادته اون روز چقدر گریه کردم،تو اشکامو پاک کردی و میگفتی وقتی گریه میکنی چشمات قشنگتر میشه میگفتی که من بخندم علی بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شدن یا بازم گریه کنم!؟هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات به چشمام نیافته ولی نمیدونست عشق تو تو قلب منه نه چشمام.روزی که بابام ما رو از شهرو دیار آواره کرد چون من دل به عشقی سپرده بودم که دستاش خالیه و پولی برای آینده نداره.ولی نمیدونست آرزوی من تو نگاه تو بود نه دستات.پامو از این اتاق بذارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو رو ندارم.نمیتونم ببینم جای دستای گرم تو دستای یخ زده ای تو دستام باشه همین جا تمومش میکنم واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمیخوام وای علی کاش بودی و میدیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان!عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم دلم برات خیلی تنگ شده میخوام ببینمت دستم میلرزه طرح چشمات پیش رومه،دستمو بگیر منم باهات میام،...
پدر مریم نامه تو دستشه،کمرش شکست،بالای سر جنازه دختر قشنگش ایستاده و گریه میکنه.سرشو برگردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهارچوب در یه قیافه آشنا میبینه،آره پدر علی بود.اونم یه نامه تو دستشه چشماش قرمزه،صورتش با اشک یکی شده بود،نگاه دو پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفا توش بود هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود پدر علی هم اومده بود نامه پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود.حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده.حالا دیگه دوتا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت!مابقی هرچی مونده گذر زمانه و آینده و بازهم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمیکنند!!

 

نوشته شده در شنبه 14 خرداد 1390برچسب:,ساعت 20:19 توسط نیلوفر| |

 

01) انگلیسی : I Love You
02) پارسی : To ra doost daram
03) ایتالیایی : Ti amo
04) آلمانی : Ich liebe Dich
05) ترکی : Seni Seviyurum
06) فرانسوی : Je t’aime
07) یونانی : S’ayapo
08) اسپانیایی : Te quiero
09) هندی : Mai tumase pyre karati hun
10) عربی : Ana Behibak
11) ایرانی : Man doosat daram
12) ژاپنی : Kimi o ai shiteru
13) یوگوسلاویی : Ya te volim
14)کره ای : Nanun tangshinul sarang hamnida
15) روسیه ای : Ya vas liubliu
16) رومانیایی : Te iu besc
17) ویتنامیی : Em ye^ Ha eh bak
18) سوریه ای : Bhebbek
19) سوئیسی : Ch’ha di ga”rn
20)سوئدی : Jag a”Iskar dig
21) آفریقایی : Ek het jou li

نوشته شده در شنبه 7 خرداد 1390برچسب:,ساعت 17:17 توسط نیلوفر| |

روزی شیطان را دیدم در کنار خیابانی بساطش راپهن کرده بود و فریب می فروخت ، مردم دورش جمع شده بودند ، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند ،توی بساطش همه چیز بود : غرور ، حرص ،دروغ ،خیانت و ...هر کس چیزی می خرید و در مقابلش چیزی می داد ، بعضی تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را ، بعضی ایمانشان و ...

نوشته شده در شنبه 7 خرداد 1390برچسب:,ساعت 16:53 توسط نیلوفر| |

زندگی چون گل سرخی است پر از خار و پر از عطر و پر از برگ لطیف یادمان باشد اگر گل چیدیم خار و عطر و گل و برگ همه همسایه ی دیوار به دیوار همند

نوشته شده در شنبه 7 خرداد 1390برچسب:,ساعت 16:46 توسط نیلوفر| |

 

تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم

تو را به خاطر عطر نان گرم

برای برفی که اب می شود دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت

لبخندی که مهو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم

برای پشت کردن به ارزوهای مهال

به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به خاطردود لاله های وحشی

به خاطر گونه ی زرین افتاب گردان

برای بفشیه بنفشه ها دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم

تو برای لبخند تلخ لحظه ها

پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم

تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم

اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های اسمان دوست می دارم

تو را به اندازه خودت ، اندازه ان قلب پاکت دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام ...دوست می دارم

تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ...دوست می دارم

برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و برای نخستین گناه

تو را به خاطر دوست داشتن...دوست می دارم

تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم...دوست می دارم

نوشته شده در شنبه 7 خرداد 1390برچسب:,ساعت 16:43 توسط نیلوفر| |

فاجعه است آدم بخاطر غرورش کسی رو که دوست داره از دست بده طوری نیست که آدم واسه کسی که دوسش داره غرورشو از دست بده

 

نوشته شده در شنبه 7 خرداد 1390برچسب:,ساعت 16:38 توسط نیلوفر| |

زندگی چیست ؟

زندگی مانند اتوبوس شلوغی است که جایی برای نشستن نیست و وقتی خلوت می شود و می خواهی بشینی راننده داد می زنه پیاده شوید اخره خطه !

نوشته شده در شنبه 7 خرداد 1390برچسب:,ساعت 16:30 توسط نیلوفر| |

در نگاه کسانی که پرواز را نمی فهمند هر چه بیشتر اوج بگیری....

کوچکتر خواهی شد

نوشته شده در شنبه 7 خرداد 1390برچسب:,ساعت 16:19 توسط نیلوفر| |

وقتی از دنیا و آدماش خسته و نا امید شدی برو کوه و داد بکش :

(( آیا باز هم امیدی هست ؟))

اونوقت جواب می شنوی :

هست !

     هست !

          هست !

نوشته شده در شنبه 7 خرداد 1390برچسب:,ساعت 16:13 توسط نیلوفر| |

 

از زندگي خسته شده بود.... شقيقه هاش تير مي کشيد .. بي تفاوت به ديوار سفيد خيره شده بود... چقدر خسته بود... از نگاهش پيدا بود. تنها اوميدانست... 

چقدر دوستش داشت؟ جواب اين سوال را نمي دانست اما کسي در درونش فرياد ميزد يک دنيا اما دنيا به چشمش کوچک بود...به اندازه ي تمام ثانيه هايي که با ياد او.فکر او صداي او زندگي کرده بود... اما باز هم کم بود چون همه ي انها به نظرش به کوتاهي يک روياي شيرين بي بازگشت بود.... هر اندازه که بود.مطمعن بود که ديگر بدون او حتي نفس هم برايش سنگين خواهد بود و مي دانست ديگر بي او زندگي چيزي کم دارد به رنگ عشق!


نگاهش به جعبه ي کوچکي بود که روي ميز بود. دستش را دراز کرد جعبه را برداشت.نفسش داشت بند مي امد. ياد يک هفته پيش افتاد که با چه شوق و ذوقي رفت و خريدش تا بدهدش يادگاري .يادگاري که با ان عشق را جاودان سازد..چه قدر زيبا بود ... درخشش نگينش توجه همه را به خود جلب ميکرد. چه قدر با خودش تمرين کرد. شب از هيجان خوابش نبرد. اخه فردا باهاش قرار داشت . صبح زود بلند شد . يک دوش گرفت. کت شلواري را که مي دانست خيلي دوست دارد پوشيد. حسابي خوش تيپ کرد. جعبه را گذاشت تو جيبش. اما طاقت نياورد باز کرد و بار ديگر نگاهش کرد. چه قدر زيبا بود اما ميدانست اين زيبايي در برار ان عزيز که دلش را سال ها بود دزديده بود هيچ است.


سر ساعت رسيد. از تاخير داشتن متنفر بود.چند دقيقه بعد او امد. کمي اشفته بود. با خودش گفت حتما براي رسيدن به من عجله کرده است. سر ميز هميشگي شان نشستند. کمي صحبت کردند. کم حرف بود. بيشتر دوست داشت که بشنود. از همه چيز برايش گفت. داشت کم کم حرفاش را جمع و جور مي کرد. از اضطراب تو جيبش با جعبه بازي مي کرد. تا خواست حرف دلش را بزنه.. وسط حرفش پريد گفت.. .... يک چيزي را مي خواستم بهت بگم. من دارم ميرم. تا اخر هفته ي ديگه... ديگه هيچي نشنيد .. انگار که مرد.. قلبش ديگه نمي زد.. صداش در نمي امد.گلوش خشک شده بود....تا اينکه به سختي گفت؟ چي ؟؟؟ يک بار ديگه بگو... بغض کرد گفت: من دارم ميرم. مجبورم. بابا برام بيليت گرفته. خودم هم نمي دونستم.. اصلا باورم نميشه.فقط يک خواهش دارم اين يک هفته ي اخر را باهم خوش باشيم و بذار با يک دنيا خاطرات قشنگ اين داستان تموم شه...نمي خواست هيچي بشنوه. حاضر بود بقيه عمرش را بده و زمان در چند دقيقه قبل ثابت بمونه. اما حيف نمي شد.. از سر ميز بلند شد. ناي راه رفتن نداشت. انگار همه ي دنيا روي دوشش بود. گفت بعدا بهت زنگ ميزنم. صدايي راشنيد که ميگفت: تو را خدا اروم باش.. مواظب خودت باش... نفهميد چه طوري خودش را رساند خونه . رفت تو اتاقش . خودش را انداخت رو تخت. و تنها صداي يک احساس خيس بود که سکوت تنهاييش را مي شکاند. نفهميد چند ساعت گذشته بود. برايش مهم نبود. موبايلش را نگاه کرد 10 تا اس ام اس با 3 تا ميسکال! مي دانست که از نگراني دارد مي ميرد. بهش زنگ زد. سعي کرد بروز ندهد  اما نشد تا صدايش را شنيد که گفت بله بفرماييد بغضش ترکيد....گوشي را قطع کرد . چند دقيقه بعد دوباره زنگ زد.. با خودش عهد بسته بود که اخرين خواسته اش را با جون دل انجام بدهد. و اين يک هفته را با هم خوش باشند. هر روز به جاهايي سر ميزدند که با هم رفته بودند. جاهايي که با هم خاطره داشتند. شب ها هم تا سپيده با تلفن حرف مي زدند. به ياد تمام شب هايي که با هم تا صبح از عشق گفته بودند.


ثانيه برايشان عزيز بود. قيمتش قدر تمام عشقي بود که بهم تقديم کرده بودند. اما اين ثانيه ي عزيز خيلي بي رحم و بي تفاوت به زمين و زمان در گذر بود و يک هفته به سرعت يک نيم نگاه عاشقانه گذشت.. روز اخر شد ... لحظه ي اخر فرا رسيد ... وقت گفتن خداحافظي ... نمي خواست از دستش بدهد . نمي خواست بذارد برود... نمي خواست.......... اما...............


نگاهش کرد. اخرين نگاه. چقدر دوستش داشت... گفت مواظب خودت باش.. گفت: تو هم همين طور. سخت نگير اين نيز بگذرد.


گفت: بي تو نمي گذره!!! اشک تو چشامانش حلقه زده بود اما نمي خواست اشکهايش را ببيند!بوسيدش.. چقدر گرمايش را دوست داشت . اما حيف که اخرين بوسه بود... براي اخرين بار نگاهش کرد سرش را به زير انداخت و رفت بي خداحافظي.. صدايي را مي شنيد که مي گفت: خداحافظ...


نگاهش به ساعت افتاد.هنوز نرفته بود . با اينکه همين چند ساعت پيش او را ديده بود اما دلش تنگ شده بود.. خيلي تنگ.


صداي موبايل او را از عالم رويا به واقعيت بازگرداند . گوشي را برداشت. صداي اشنايي بود..: من پروازم را از دست دادم. نميرم.


مي اي دنبالم؟


اين بار هم چيزي نمي شنيد . صدا گفت: صدام مياد؟ ميگم نمي رم. پيشت مي مونم . دوست دارم. مي اي دنبالم؟


به خودش امد: اره . همين الان اومدم.


گوشي را قطع کرد. چه قدر خوشحال بود. زندگي با عشق و ديگر هيچ.چشمش به جعبه ي روي ميز افتاد هنوز هم درخشش زيبا بود.

نوشته شده در شنبه 7 خرداد 1390برچسب:,ساعت 15:55 توسط نیلوفر| |

مهربانی را آموختم که کودکی آسمان نقاشی اش را سیاه کشید تا پدر کارگرش زیر آفتاب نسوزد

نوشته شده در شنبه 7 خرداد 1390برچسب:,ساعت 15:55 توسط نیلوفر| |

ساکنان در یا پس از مدتی صدای امواج را نمی شنوند

چه تلخ است قصه عادت !

نوشته شده در شنبه 7 خرداد 1390برچسب:,ساعت 15:35 توسط نیلوفر| |

 

مثه خوابی…مثه رویا

مثه آرامش دریا

مثه آسمون آبی

آرومی وقتی که خوابی

مثه پروانه نجیبی

تو یه رویای عجیبی

مثه یاسای تو باغچه

مثه آینه روی طاقچه

مثه چشمه ی زلالی

انگاری خواب و خیالی.

 

نوشته شده در جمعه 6 خرداد 1390برچسب:,ساعت 17:11 توسط نیلوفر| |

 

بی تو من موندم و رویا

خسته از تموم دنیا

یه دل تنگ شکسته

دو تا چشم خیس خسته

روزا تب دار شبا بیدار

یه تن خسته بیمار

مثه یه مرده سر دار

از خودم از همه بیزار

له له لحظه دیدار

بینمون دیوارو دیوار

نوشته شده در جمعه 6 خرداد 1390برچسب:,ساعت 17:7 توسط نیلوفر| |

عمیق ترین درد زندگی مردن نیست ، بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار و تو از او رسم محبت بیاموزی !!!

نوشته شده در جمعه 6 خرداد 1390برچسب:,ساعت 17:4 توسط نیلوفر| |

غروب بود گل آفتابگردان تو آسمون به دنبال خورشید می گشت ، اما خورشید رفته بود

ستاره به گل چشمک زد ، گل سرش رو پایین انداخت چون گلها خیانت نمی کنند

نوشته شده در جمعه 6 خرداد 1390برچسب:,ساعت 16:16 توسط نیلوفر| |

 

شبی که رفتی ...
در خیابان نشستم گریه کردم


از غم دردی که دیدم بی تو هستم گریه کردم


خواستم از آرزو های دلم حرفی بگویم چون نبودی باز با یادت نشستم گریه کردم


از غرورم کوه ها را زیر پایم می نهادی من برایت این غرورم را شکستم گریه کردم


گر چه لبخندی زدم گفتی "خداحافظ"ولی من تا تو رفتی عقده ی دل را گسستم گریه کردم


خواستم چون لحظه ای از دیدنت غافل نگردم چشم را پشت سرت دیگر نبستم گریه کردم . . .

نوشته شده در پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,ساعت 23:37 توسط نیلوفر| |

خدا جون میشه تو امشب منو تو بغل بگیری؟

بگی آروم توی گوشم دیگه وقتشه بمیری

خدا جون میگن تو خوبی ، مثل مادرا می مونی

اگه راست میگن ببینم
عشق من کجاست میدونی؟

خدا جون میشه یه کاری بکنی به خاطر من؟

من می خوام که زود بمیرم آخه سخته زنده موندن

من که تقصیری نداشتم پس چرا گذاشته رفته؟

خدا جون تو تنها هستی میدونی
تنهایی
سخته

زنده بودن یا مردن من واسه اون فرقی نداره

اون می خواد که من نباشم، باشه ،اشکالی نداره

خدا جون می خوام بمیرم تا بشم همیشه راحت

ولی عمر اون زیاد شه حتی واسه ی یه ساعت

خدا جون میشه تو امشب منو تو بغل بگیری؟

بگی آروم توی گوشم دیگه وقتشه بمیری

به تو که موندگاری ...

نوشته شده در پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,ساعت 23:33 توسط نیلوفر| |

 

سر کلاس ادبیات معلم گفت :

   فعل رفتن رو صرف کن

  گفتم :رفتم ... رفتی ... رفت ... ساکت میشوم ، میخندم ، ولی خنده ام تلخ میشود

   استاد داد میزند : خوب بعد؟؟؟ ادامه بده

  و  من میگویم : رفت ... رفت ... رفت ... رفت و دلم شکست ... غم رو دلم نشست ...

    رفت ... شادیم بمرد ... شور از دلم ببرد رفت ... رفت ... رفت

   و من میخندم و می گویم : 

کارم از گریه گذشته

خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است

نوشته شده در پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,ساعت 23:31 توسط نیلوفر| |

 

 -اگر نمی توانم همیشه مال تو باشم

 

-اجازه بده گاهی زمانی از آن تو باشم  

 

-و اگرنمی توانم گاهی زمانی ازآن تو باشم  

 

-بگذار هروقت که تو می گویی در کنار تو باشم  

 

-اگر نمی توانم دوست خوب و پاک تو باشم  

 

-اجازه بده دوست پست و کثیف تو باشم  

 

-واگر نمی توانم عشق راستین تو باشم  

 

-بگذار باعث سر گرمی تو باشم  

 

-اما مرا اینگونه ترک مکن 

            

      بگذاردر زندگی تو دست کم چیزی باشم...

 

نوشته شده در پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,ساعت 23:25 توسط نیلوفر| |


Power By: LoxBlog.Com

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد