تنهایی

سلام دوستای عزیزم.می خوام یه داستان جدید رو شروع کنم وبه کمک شما نیاز دارم .لطفا در قسمت نظرات خصوصی نظرتونو درباره ی این داستان بدید یا اگر پیشنهادی در این باره دارید خوشحال می شم از نظراتتون استفاده کنم . اگر کسی قسمتی از داستان رو بنویسه به نام خودش می نویسم. ممنون


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 8 مهر 1390برچسب:,ساعت 23:57 توسط نیلوفر| |

سلام دوستای عزیزم.می خوام یه داستان جدید رو شروع کنم وبه کمک شما نیاز دارم .لطفا در قسمت نظرات خصوصی نظرتونو درباره ی این داستان بدید یا اگر پیشنهادی در این باره دارید خوشحال می شم از نظراتتون استفاده کنم . اگر کسی قسمتی از داستان رو بنویسه به نام خودش می نویسم. ممنون


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 8 مهر 1390برچسب:,ساعت 23:57 توسط نیلوفر| |

 

 

آدم هـا می آینـد
زنـدگی می کننـد
می میـرنـد و می رونـد ...
امـا فـاجعـه ی زنـدگی ِ
تــو
آن هـنگـام آغـاز می شـود کـه
آدمی می رود امــا نـمی میـرد!
مـی مـــانــد
و نبـودنـش در بـودن ِ
تـو
چنـان تـه نـشیـن می شـود
کـه تـــو می میـری
در حالـی کـه زنــده ای ...

نوشته شده در سه شنبه 14 تير 1390برچسب:,ساعت 10:29 توسط نیلوفر| |

لحظه ی دیدار نزدیک است

باز من دیوانه ، مستم

باز میلرزد دلم ، دستم

باز گویی در هوای دیگری هستم

های نخراش به غفلت گونه ام را ، تیغ!

های نپریشی صفای زلفکم را ، دست!

آبرویم را نریزی ، دل!لحظه ی دیدار نزدیک است .

نوشته شده در پنج شنبه 9 تير 1390برچسب:,ساعت 12:34 توسط نیلوفر| |

بخند تا دنیا به روی تو بخندد ، اما اگر گریه کنی کسی با تو نخواهد گریست ، چرا که دنیای پیر و غمگین آنقدر برای خود مشکل دارد که نمی تواند به عاریه دهد خوشی خویش را .

نوشته شده در پنج شنبه 9 تير 1390برچسب:,ساعت 12:31 توسط نیلوفر| |

لاک پشت ها وقتی عاشق میشن تحمل درد عاشقی واسشون راحت تره ، چون عشقشون آروم آروم ترکشون می کنه !!!!!!

نوشته شده در پنج شنبه 9 تير 1390برچسب:,ساعت 12:28 توسط نیلوفر| |

برفی سنگین نشست

درختی زیبا شد

درختی شکست!!!!!!

نوشته شده در پنج شنبه 9 تير 1390برچسب:,ساعت 12:10 توسط نیلوفر| |

تو را نمیدانم

اما اولین نگاه من به تو

نه از سر مهر بود

و نه در زیر ماهتاب.

و روزگار بارها و بارها

نگاه ما را در هم آمیخت

تا به تو بیاندیشم

اما این بار

از سر اندیشه و عشق تو را نگریستم

هر چند که دیگران

معنی این نگاه را نمیفهمند.

امروز مرور میکنم آن روزها را

و یقین دارم بسیاری همچون من

نیازمند این نگاه به زندگی هستند.

شاید این تجربه

آنان را به راهی که هموارتر است برساند.

نوشته شده در سه شنبه 7 تير 1390برچسب:,ساعت 9:46 توسط نیلوفر| |

وقتی یه بار از دست دوست ضربه بخوری ، درست مثله این میمونه که با ماشین بهت زده و داغونت کرده ، ولی وقتی می بخشیش درست مثل این می مونه که بهش فرصت دادی تا دنده عقب بگیره و دوباره از روت رد بشه تا مطمئن بشه چیزی ازت نمونده !!!!!!!!!!

نوشته شده در شنبه 28 خرداد 1390برچسب:,ساعت 11:33 توسط نیلوفر| |

خیال می کردم عشق عروسکی است که می توان با آن بازی کرد ولی افسوس که حال معنی عشق را درک کردم فهمیدم خود عروسکی هستم بازیچه ی دست سرنوشت

نوشته شده در شنبه 28 خرداد 1390برچسب:,ساعت 11:24 توسط نیلوفر| |

بازی روزگار می دونی چیه؟

تو چشم می ذاری

من قایم می شم

بعد می ری و یکی دیگرو پیدا می کنی

نوشته شده در شنبه 28 خرداد 1390برچسب:,ساعت 11:20 توسط نیلوفر| |

این همه بر خود سخت مگیر

      کمی بیشتر مهربان باش

             کمی بیشتر عشق بورز

نوشته شده در شنبه 28 خرداد 1390برچسب:,ساعت 10:12 توسط نیلوفر| |

من از چشمان خود آموختم راز محبت را

که هر عضوی به درد آید به جایش دیده می گرید .

نوشته شده در شنبه 28 خرداد 1390برچسب:,ساعت 9:50 توسط نیلوفر| |

انگاه که تو در کنارم نیستی...

شب یا روز

کدام یک بهتر است ؟

چه بگویم

اما می دانم :

هر دو بی ارزشند

انگاه که تو در کنارم نیستی .

نوشته شده در شنبه 28 خرداد 1390برچسب:,ساعت 9:44 توسط نیلوفر| |

وقتي تنهاييم دنبال يك دوست مي گرديم،
وقتي پيداش كرديم دنبال عيب هاش مي گرديم
وقتي از دستش داديم دنبال خاطره هاش مي گرديم...
و باز تنهاییم

نوشته شده در شنبه 21 خرداد 1390برچسب:,ساعت 13:29 توسط نیلوفر| |

آهای تو که رفتی و خواستی تا که تنها بمونم...
حال و روزم رو ببین...
تا بفهمی وقتی نیستی،بی تو زندگیم واسه یه لحظه زنده بودن ارزش نداره...
آی تو که فکر میکنی شکستی،رفتی دیگه کاریت ندارم...
حال و روزم رو ببین...
تا بدونی اگه تنها موندم و هیچکسی جات پر نکرد،چون هنوزم دوستت دارم...
آی تو که میخندی،میگی تو بمون با بی کسی...
حال و روزم رو ببین...
به خدا یه روزی آه قلب آواره من،میفته به دامنت...تو رو آتیش میزنه...
آی تو که دوسم نداشتی،ولی گفتی عاشقی...
حال و روزم رو ببین...
آخه بی وفا،اگه دوسم نداشتی چرا خواستی انقدر عاشق بشم...مگه تو دل نداری؟
ای تو که میشکنی،میگی که باید سفر کنی...
حال و روزم رو ببین...
جز همین قلب شکسته مگه یادگاری از چشمای نازت،مونده...مگه از دستای گرمت یادگاری مونده؟
آی تو که میری و دلتنگی نداری...بی وفا...
حال و روزم رو ببین...
تا ببینی که تو تنهایی من...فقط این دل شکسته...غصه هام و اشک و گریه همدم روز و شب و همدم هرلحظه م شده...
تو صدام میشنوی...
میدونی چه حالی ام...اما باز میری و احساس میکنی برات مهم نیست چی میگم...
اما خوب بدون گلم...
آه من آتیشی میشه که تموم زندگیت،جونتُ احساستُ راحت به آتیش میکشه...
آی تو که صدام میشنوی...میدونی چی میگم...
حال و روزم رو ببین...
بیا برگرد پیش من بلکه دوباره مثه قبلا،یه کمی جون بگیرم...دست تو دستات بذارم...چشمام ببندم و شاید که آروم بگیرم...
ای تو که عزیزترینه لحظه هایی...واسه من معنیه عشقی...
حال و روزم رو ببین...
بیا احساسم باش...بیا جونم باش...عمرم باش...آرومم باش...
آخه خیلی بی کسم...
تو کجایی مهربون...عشق همیشه پاک من...
تو کجایی ماه شب های جدایی های من...
تو کجایی هر تپش،هر ضربان قلب من...
تو کجایی عشق من،
سوسوی من...

نوشته شده در شنبه 21 خرداد 1390برچسب:,ساعت 13:25 توسط نیلوفر| |

  چرا وقتی که آدم تنها می شه

       غم و غصه اش قد یک دنیا می شه    

 میره یک گوشه پنهون میشینه

        اونجارو مثه یک زندون می بینه

 غم تنهایی اسیرت می کنه

         تا بخوای بجنبی پیرت می کنه

 وقتی که تنها می شم اشک تو چشمام پر می زنه  

          غم می آد یواش یواش خونه ی دل در می زنه

 یاد اون شب ها می افتم زیر مهتاب بهار

           توی جنگل ٬ لبه چشمه ٬ می نشستیم من و یار

 غم تن هایی اسیرت می کنه

           تا بخوای بجنبی پیرت می کنه

 می گن این دنیا دیگه مثه قدیما نمی شه  

             دل این آدما زشته دیگه زیبا نمی شه

 اون بالا باد داره زاغه ابرارو چوب می زنه

              اشک این ابرا زیاده ولی دریا نمی شه

                غم تنهایی اسیرت می کنه          تا بخوای بجنبی پیرت می کنه

نوشته شده در شنبه 21 خرداد 1390برچسب:,ساعت 13:17 توسط نیلوفر| |

بگذار که در حسرت دیدار بمیرم

در حسرت دیدار تو بگذار بمیرم

دشوار بود مردن و روی تو ندیدن

بگذار به دلخواه تو دشوار بمیرم

بگذار که چون ناله ی مرغان شباهنگ

در وحشت و اندوه شب تار بمیرم

بگذار که چون شمع کنم پیکر خود آب

در بستر اشک افتم و ناچار بمیرم

می میرم از این درد که جان دگرم نیست

تا از غم عشق تو دگربار بمیرم

تا بوده ام، ای دوست، وفادار تو بودم

بگذار بدانگونه وفادار بمیرم

 

نوشته شده در شنبه 21 خرداد 1390برچسب:,ساعت 13:16 توسط نیلوفر| |

عشق یعنی رسم دل بر هم زدن

عشق یعنی یک تیمم یک نماز

عشق یعنی سر به دار آویختن

عشق یعنی اشک حسرت ریختن

عشق یعنی شب نخفتن تا سحر

عشق یعنی سجده ها با چشم تر

عشق یعنی مستی و دیوانگى

عشق یعنی خون لاله بر چمن

عشق یعنی شعله بر خرمن زدن

عشق یعنی آتشی افروخته

عشق یعنی با گلی گفتن سخن

عشق یعنی معنی رنگین کمان

عشق یعنی شاعری دلسوخته

عشق یعنی قطره و دریا شدن

عشق یعنی سوز نی آه شبان

عشق یعنی لحظه های التهاب

عشق یعنی لحطه های ناب ناب

عشق یعنی دیده بر در دوختن

عشق یعنی در فراقش سوختن

عشق یعنی انتظار و انتظار

عشق یعنی هر چه بینی عکس یار

عشق یعنی سوختن یا ساختن

عشق یعنی زندگی را باختن

نوشته شده در شنبه 21 خرداد 1390برچسب:,ساعت 13:15 توسط نیلوفر| |

 

اشكي در چشم و در دلم آهي نمانده است
ديگرا مرا ز عشق گواهي نمانده است

در چشم بي فروغ من از رنج انتظار
غير از نگاه مانده به راهي نمانده است

در سينه سر چرا نكشم چونكه بر سرم
جز سايه هاي بخت سياهي نمانده است

در دوره اي كه عشق گناه است بر دلم
جز جاي داغ مهر گناهي نمانده است

نوري زمهر تو نيست به دلهاي دوستان
لطفي دگر به جلوه ي ماهي نمانده است

در باغ خشك دوستي اي باغبان عشق
از گل گذشته برگ گياهي نمانده است

شور و حلاوتي ز كلامي نديده ام
شوقي و جذبه اي به نگاهي نمانده است

حسرت كشي ببين كه دگر از وجود من
جز ناله هاي گاه به گاهي نمانده است

نوشته شده در شنبه 21 خرداد 1390برچسب:,ساعت 13:12 توسط نیلوفر| |

 

من و تو هستیم و بینمان فاصله

زودتر نمیگذرد این ثانیه های بی حوصله

همچنان باید بی قرار باشیم ، تا کی باید خیره به عکسهای هم باشیم!

بیش از این انتظار مرا میسوزاند، دلخوشی فرداست که  

تمام حسرتها و غمها را بر دلم میپوشاند

تو  در این فاصله میسوزی و من از سوختنت خاکستر میشوم ،

تو اشک میریزی و من در اشکهایت غرق میشوم ،

تو نمی تابی و من در تاریکی محو میشوم ،

تو از انتظار خسته ای و من به انتظار آمدنت دست به دعا میشوم!

انگار عقربه های ساعت هم از انتظار خسته اند ، نشسته اند و حرکت نمیکنند

چرا نمیگذرد ، تا برسد آن روز

در خواب میبینم تو را ،ستاره ها که می آیند ، نمیدانم، میدانند حال من و تو را

روزها شبیه هم است ، امشب نیز مثل دیشب است ،

امروز خیره به ساعت بودم ، دیروز با ثانیه ها هماهنگ بودم

دیشب خواب دیدم سرم بر روی شانه هایت است ، امروز در فکر خواب دیشب بودم

به انتظارت مینشینم ، انتظار هم پایان نیابد ، میروم به سوی پایانش ،

تا نزدیک شوم به تو ، در کنارت خیره شوم به چشمانت تا بگویم خیلی دوستت دارم 

نوشته شده در شنبه 21 خرداد 1390برچسب:,ساعت 13:4 توسط نیلوفر| |

 

 


تو چشماش خیره میشی...
دوسش داری...
دستاشم تو دستته...
دلهره تموم جونتُ میگیره...نکنه...!!!
با خودت فکر میکنی...
پس دل اون عاشق،مجنون من چی...؟
اون هنوزم منتظر مونده به راهم...
منو دوســـــــــــــــــت داره ولـــــــــی...
دوســـــــــــــش ندارم...
چه جوری بهش بگم...؟
نه دلش بشکنه نه دلش برام تنگ بشه...
چه جوری بهش بگم...؟
دست تو دستای رقیبش میذاری...
میگی من هیچ چی نمیگم...تا خودش خسته بشه...
خودش بره...
اما...
باز حس میکنی یه کمی وابسته شدی...
میگی نه...
دوســـــــــــــش ندارم...اون تو رویا هام نبود...
باز تو چشمای رقیبش خیره میشی...
با یه لبخند از دل عاشق ترین مجنون دنیا دور میشی...
دست تو دستای سیاه سرنوشت...
از تموم قله های عشق و هستی دور میشی...
چند انگشت به لب های رقیبش فاصله...
حس میکنی...
خون از تن عاشقترین مجنونت آسون میره و بازم درنگ میکنی...
میدونی دوســـــــــــتت داره...
یاد نامه های عاشقونه ی بعد از وداع...
یاد گریه...اشک... یاد خنده ها...
یاد هرشب بی کسی...دلتنگیا...
نه...
نمیشه تو رو تنها بذارن...
تو دلت آشوبیه...پر ز غوغایی و عاشق نیستی...
نه دوســـــــــــش داری...
نه میشه گفت...دوسش نداری...
میدونی هیچکسی قد اون برات نمیمیره...
باز میگی...تنها بمونه...باز میگی تنهاش میذاری...
با خودت میگی اگه تنها بمونه...
میمیره...عاشق می مونه...
دست، از دست رقیبش میکشی...
تو سرت پر از خیال اون میشه...
یاد چشمای پر از اشکش...پر از حسرت...پر از دردش...
یه کم حس میکنی  عاشق شدی...
یه صدایی میشنوی...

گلکم برگرد...من دوســــــــــــتت دارم...

باز یه لبخندی رو لبهات میشینه...
ولی باز با پاک کن غرور میخوای... پاکش بکنی...
یکی تو دلت نشسته که حالا تنهاش گذاشتی...
یکی که برات میمرده،ولی تو دوسش نداشتی...
روت نمیشه با غرورت دوباره برگردی پیشش...
فکر میکنی راهی نمونده واسه برگشتن و باز تو چشمای هیز و پر از نقش رقیبش خیره میشی...
دست تو دستاش میذاری...
لحظه رو میشکافی...و آروم، به لبهاش میرسی...
...
.....
خون از تموم جون اون عاشقترین مجنون،میره...
عاشقت تو کنج دردش،لای اشک و خون میمیره...
حیف...راهی واسه برگشتن نداری...
گرچه برگردی بازم پیشت می مونه...
اما افسوس مزه حس خیانت...رو لبات، شیرین نشسته...
تا که از قلبت بره...
عاشق دیگه وقتی نداره...
...
کاش بازم...
...

نوشته شده در شنبه 21 خرداد 1390برچسب:,ساعت 13:1 توسط نیلوفر| |

زندگی کن و لبخند بزن بخاطر آن هایی که با لبخندت زندگی می کنند

نوشته شده در شنبه 21 خرداد 1390برچسب:,ساعت 12:47 توسط نیلوفر| |

 

شب عروسیه،آخره شبه عروس خانوم رفته تو اتاقش لباساشو عوض کنه هرچی منتظر شدن برنگشته در رو هم قفل کرده،همه پشت در نگرانن هرچی صدا میزنن مریم(عروس)جواب نمیده آخر داماد طاقت نمیاره میزنه درو میشکنه عروس ناز مامان بابا کف اتاق خوابیده لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ولی رو لباش لبخنده،همه ماتو مبهوت موندن کنار دست مریم یه کاغذ هست که با خون یکی شده باباش با دست لرزان کاغذو برمیداره و میخونه:
سلام عزیزم دارم برات نامه مینویسم.آخرین نامه ی زندگیمو،آخه اینجا آخر خط زندگیمه،کاش منو تو لباس عروس میدیدی،مگه نه اینکه آرزوت همیشه همین بود!؟علی جان دارم میرم تا بدونی تا آخرش رو حرفم واستادم میبینی بازم تونستم باهات حرف بزنم ولی کاش منم حرفای تو رو میشنیدم دارم میرم چون قسم خوردم تو هم خوردی یادته!؟گفتم یا تو یا مرگ تو هم گفتی یادته!؟علی تو اینجا نیستی من تو لباس عروسم چرا تو کنارم نیستی داماد قلب من تویی ای کاش بودی و میدیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خونش رنگ میکنه کاش بودی و میدیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند.علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت.حالا که چشمام داره سیاهی میره،حالا که همه بدنم داره میلرزه زندگیم مثل یه سریال از جلو چشام داره میگذره،روزی که نگام تو نگاهت گره خورد یادته!؟روزی که دلامون لرزید!؟روزای خوب عاشقیمون یادته!؟نقشه های آیندمون یادته!؟علی من یادمه،یادمه بزرگترامون همونایی که زندگیشون بودیم چطور رو قلبهامون پا گذاشتن یادمه بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوسش داری تنها برو سراغش یادمه بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری.یادته اون روز چقدر گریه کردم،تو اشکامو پاک کردی و میگفتی وقتی گریه میکنی چشمات قشنگتر میشه میگفتی که من بخندم علی بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شدن یا بازم گریه کنم!؟هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات به چشمام نیافته ولی نمیدونست عشق تو تو قلب منه نه چشمام.روزی که بابام ما رو از شهرو دیار آواره کرد چون من دل به عشقی سپرده بودم که دستاش خالیه و پولی برای آینده نداره.ولی نمیدونست آرزوی من تو نگاه تو بود نه دستات.پامو از این اتاق بذارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو رو ندارم.نمیتونم ببینم جای دستای گرم تو دستای یخ زده ای تو دستام باشه همین جا تمومش میکنم واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمیخوام وای علی کاش بودی و میدیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان!عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم دلم برات خیلی تنگ شده میخوام ببینمت دستم میلرزه طرح چشمات پیش رومه،دستمو بگیر منم باهات میام،...
پدر مریم نامه تو دستشه،کمرش شکست،بالای سر جنازه دختر قشنگش ایستاده و گریه میکنه.سرشو برگردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهارچوب در یه قیافه آشنا میبینه،آره پدر علی بود.اونم یه نامه تو دستشه چشماش قرمزه،صورتش با اشک یکی شده بود،نگاه دو پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفا توش بود هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود پدر علی هم اومده بود نامه پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود.حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده.حالا دیگه دوتا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت!مابقی هرچی مونده گذر زمانه و آینده و بازهم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمیکنند!!

نوشته شده در شنبه 21 خرداد 1390برچسب:,ساعت 12:44 توسط نیلوفر| |

 

نوشته شده در دو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:,ساعت 14:53 توسط نیلوفر| |

روزگار گفت : عمرت را به بهای دنیا بفروش .

گفتم : نفروشم .

اندک اندک آن را گرفت بی آنکه بهای آن را بپردازد .

نوشته شده در دو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:,ساعت 14:44 توسط نیلوفر| |

به ستاره های آسمون نگاه کن ، بهشون بخند ، اما دل نبند !

چون چشمک هاشون از روی عشق نیست از روی عادته !!!

نوشته شده در دو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:,ساعت 14:42 توسط نیلوفر| |

جیرجیرک به خرس گفت : دوستت دارم .

خرس میگه : الان وقت خواب زمستونیه بعدا صحبت می کنیم .

خرس خوابید و نمی دانست که عمر جیر جیرک فقط سه روزه !!!

نوشته شده در دو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:,ساعت 14:40 توسط نیلوفر| |

چقدر عجیبه :

تا مریض نشی کسی برات گل نمیاره !

تا گریه نکنی کسی نوازشت نمیکنه !

تا فریاد نکشی کسی به طرفت بر نمیگرده !

تا قصد رفتن نکنی کسی به دیدنت نمیاد !

و تا وقتی نمیری کسی تو رو نمیبخشه !!!!!!

نوشته شده در دو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:,ساعت 14:34 توسط نیلوفر| |

نوشته شده در شنبه 14 خرداد 1390برچسب:,ساعت 21:9 توسط نیلوفر| |


Power By: LoxBlog.Com

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد